Unknown
سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
بیش از این نمی توانم خودم را فریب دهم..
این روزهای دانشگاه را فقط می گذرانم..
دلخوشی هایم هم به زوال میرود..
هیچ خیال خوشی نمانده..
احساس آدمی را دارم که تازه از گذشته به آینده آمده
و مدام زیرلب حسرت گذشته را می خورد..
این روزها را فقط می گذرانم..
مثل دفتری که ورق میزنم
پر از نوشته های سیاه که دیگر حوصله ی خواندش را ندارم
نه!
ناشکری نمی کنم..
همین رخوت خسته کننده را از حوادث و آدمها
همین گلایه های گاه و بیگاه
و همین دست های پنهان آشنا
را فرصتی برای شناخت میدانم
مگر نه این است که همه آمده ایم «لتعارفوا»
و وقتی می نگرم
در خود جز جامه ای سیاه نمی یابم
و هر چه از لطفش نصیبم است از سر من زیاده است..
خدایا!
تو من را بهتر از من می شناسی
و من خود را بیش از دیگران می شناسم..
خدایا!
اگر این غم موجب قربت است
و اگر این غربت صفای روح است
خوش دارم که تمام عمر را دردمند و گریان باشم..
خدایا!
اگر عقل من قدرت فهم قدر نعمت های تو را ندارد
مرا یاری کن
با همان دست که هروقت رنجور و پریشان بودم
و قلبم را غصه فرا گرفته بودم
تنها امیدی که داشتم همان بود..
خدایا!
اگر از حوادث زود تاثیر می پذیرم
و اگر ضعف هایم نمی گذارد که اثر
«افوض امری الی الـله..» در کلام و عملم نمایان شود
تو از آن نور آرامش بخش به وجودم گرمای صحبت خاصان درگاهت را عطا کن..
خدایا!
ما جز تو کسی را نداریم
و به هیچ کس جز تو امید و دلبستگی نداریم.
خدایا!
تمام زندگی را بر پایه ی خشنودی تو می خواهیم
و جز آن نه آرزویی داریم و نه چشم روشنی!
خدایا!
مرا یاری کن که پاکبازی و راست بازی عشق را چون آن امام عشق
که هر چه داشت و هر که را داشت بر این شمع روشن نهاد
بیاموزیم..
ای خدای بزرگ..
به روح ما لطف و اشک را چندان عطا کن که از یادت غافل نمانیم..
خدای بزرگ....
این روزهای دانشگاه را فقط می گذرانم..
دلخوشی هایم هم به زوال میرود..
هیچ خیال خوشی نمانده..
احساس آدمی را دارم که تازه از گذشته به آینده آمده
و مدام زیرلب حسرت گذشته را می خورد..
این روزها را فقط می گذرانم..
مثل دفتری که ورق میزنم
پر از نوشته های سیاه که دیگر حوصله ی خواندش را ندارم
نه!
ناشکری نمی کنم..
همین رخوت خسته کننده را از حوادث و آدمها
همین گلایه های گاه و بیگاه
و همین دست های پنهان آشنا
را فرصتی برای شناخت میدانم
مگر نه این است که همه آمده ایم «لتعارفوا»
و وقتی می نگرم
در خود جز جامه ای سیاه نمی یابم
و هر چه از لطفش نصیبم است از سر من زیاده است..
خدایا!
تو من را بهتر از من می شناسی
و من خود را بیش از دیگران می شناسم..
خدایا!
اگر این غم موجب قربت است
و اگر این غربت صفای روح است
خوش دارم که تمام عمر را دردمند و گریان باشم..
خدایا!
اگر عقل من قدرت فهم قدر نعمت های تو را ندارد
مرا یاری کن
با همان دست که هروقت رنجور و پریشان بودم
و قلبم را غصه فرا گرفته بودم
تنها امیدی که داشتم همان بود..
خدایا!
اگر از حوادث زود تاثیر می پذیرم
و اگر ضعف هایم نمی گذارد که اثر
«افوض امری الی الـله..» در کلام و عملم نمایان شود
تو از آن نور آرامش بخش به وجودم گرمای صحبت خاصان درگاهت را عطا کن..
خدایا!
ما جز تو کسی را نداریم
و به هیچ کس جز تو امید و دلبستگی نداریم.
خدایا!
تمام زندگی را بر پایه ی خشنودی تو می خواهیم
و جز آن نه آرزویی داریم و نه چشم روشنی!
خدایا!
مرا یاری کن که پاکبازی و راست بازی عشق را چون آن امام عشق
که هر چه داشت و هر که را داشت بر این شمع روشن نهاد
بیاموزیم..
ای خدای بزرگ..
به روح ما لطف و اشک را چندان عطا کن که از یادت غافل نمانیم..
خدای بزرگ....
۸۳/۱۱/۱۳