Unknown
شب شام غریبان بود..
مراسم که تمام شد حاج آقا به رسم معمول سلام می داد..
سلام ها که رسید به نام نامی حجه بن الحسن (روحی له الفداء)
بغضش ترکید...
و میان جمع که همه از یک دل سیر گریه بر می گشتند
انگشت نما شده بود
آنچنان گریه می کرد که انگار می فهمید سر چه کسی روی نیزه رفته..
و لمس می کرد که دنیای بی حسین چقدر خالی است...
اینقدر گریه کرد که بعضی ها
حتی من که دلم از سنگ است
گریه شان گرفت...و حالا
چند نفری شده بودیم کنار هم..
همه رفته بودند و ما بودیم ..
یکی به دیوار تکیه داده بود..
یکی سرش بین زانوهایش بود
یکی آرام روی صندلی هق هق می زد...
عزاداری برای خیلی ها سنت شده است..
و برای بعضی ها فقط وسیله ی کسب اجر است
اما برای آنها که دور من بودند
غم نبودن حسین خیلی کاری بود..
انگار یتیم شده بودند... و قلبشان آرام نمی گرفت..
به یاد هر زخمی از عزیز فاطمه ضجه می زدند..
یکی شان شروع به نوحه خوانی کرد..
توی عمرم هیچ وقت اونطور سینه نزده بودم..
اینقدر که نفسم بند آمده بود..
اما داغم تازه ی تازه بود و کم نمی شد..
اسم علی اکبر آقا که آمد
غوغایی شد که نگو ...
حالا آنهایی که برای شام رفته بودند
از صدای گریه ها ..متوجه ما شدند
بعضی هایشان به ما ملحق شدند..
و بعضی هایشان فقط نگاه می کردند ..
دل تنگ حسین بود..
و خوب می فهمید..
دنیا بدون حسین تا قیامت یتیم است..
حسینی که لطمت علیه حور العین است..
حسینی که بکت علیه السماء و سکانها..
حسینی که زمینی ها تنهایش گذاشتند
تا به زندگی شان برسند
و آسمانی ها
زندگی شان را گذاشتند تا به حسین شان برسند..