چه بیهودست این دنیای مدفون در فراوانی...
چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
به روی پل رسید و اندکی رفت و توقف کرد
نگاهی کرد از آن بالا به اشباح خیابانی
دو دستش را گرفت از نرده و غرق خیابان شد
ز اشکال مزخرف خسته ،چشمش پر ز حیرانی
«چه آرام و چه سرد است آسمان - این مرگ دور از دست -
فقط یک لکه ابر آن گوشه مشغول پریشانی»
اگر آن ابر را هم باد میشد با خودش...خندید
چه میگویی تو که حتی غم خود را نمیدانی؟!
۸۴/۰۵/۱۲