Unknown
جمعه, ۴ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
بیاموز که محبت را از میان
دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز
از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی..
اینجا را غباری گرفته است
پنجره ها نمی خندند..
هلیا!
من اینجا زمستان طولانی و سخت در پیش رو
خواهم داشت...
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت..
و تو چون دستهای من ،
چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ
و چون تمام یادها
از من جدا نخواهی شد..
و من
دیگر برای تو از نهایت ، سخن نخواهم گفت!
که چه سوگوارانه است تمام پایان ها...
دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز
از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی..
اینجا را غباری گرفته است
پنجره ها نمی خندند..
هلیا!
من اینجا زمستان طولانی و سخت در پیش رو
خواهم داشت...
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت..
و تو چون دستهای من ،
چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ
و چون تمام یادها
از من جدا نخواهی شد..
و من
دیگر برای تو از نهایت ، سخن نخواهم گفت!
که چه سوگوارانه است تمام پایان ها...
۸۴/۰۶/۰۴