Unknown
يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
کی روا باشد که گردد عاشق غم خوار ، خوار
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار ، زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست! ، دوست!
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار ، یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ ، تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افکار ، کار
ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز ریز
تا به مستی بر زنم در رشته ی زنار ، نار
مطربا!
بزم سماعست و بزن بر چنگ ، چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار!
پ.ن: من سزاوار غمم!؟
پ.ن : دردم نهفته به ، ز طبیبان مدعی!
۸۴/۰۹/۲۰