Unknown
شبی خسته از کشمکش های بی حاصل ، کوفته از شکست های بسیار و بستوه از زندگی
و بیهوده گی هایی که در آن غرقه ایم ، از غم و غربت و تنهایی و بی حاصلی سرشار! ،
به گوشه ای پناه بردم ، صندلی ام را سمت پنجره کردم و به دریاچه خیره شدم:
من از هر چه انسان تاکنون بر روی این خاک بنا کرده ، پنج چیز را دوست می دارم
نه آنکه دوست تر می دارم..نه!..دوست میدارم!
محراب را و مناره را و پنجره را و شمع و آینه را!
محراب را که تنها گوشه ی تمیزی است بر روی این خاکستانی که همه جایش را به آدمیزاد
آلوده کرده اند!
مناره را که تنها قامت افراشته و آزاده ای که هر صبح وظهر و شام فریاد آسمان را بر سر بردگان
زمین می کوبد!
آنکه از آغاز حیاتش تنها یک –ندا- را تکرار میکند! و عمر را بر سر فریاد می نهد و بر آن استوار می ماند!
پنجره را !..چه شگفت کلمه ای !...به خاطر بازوان مهر و نوازشگرش از زمانی که شاگرد مدرسه
بودم! و او بود که اولین بار به من رهایی را از این کلاس ها و درس های مبتذل و تکراری یاد داد!
و شمع را!
و آینه را..و آینه را ..
علی شریعتی
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه ی دیرین خوش آمدید
اما دلم...
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند . . .