Unknown
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندا نزده ی غم شود ، ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد!
پ.ن : می گفت : تو احساسات نداری!
سنگی! بلکه سخت تر!
اما
نمی دانست ماجرای نزاع ایام را!
و تکلیف سنگین این گلادیاتور پیر و جسور را!
پ.ن : آخرین امتحان دوره ی لیسانس ،
به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی!
هیچ آرزویی نمانده است..جز رضایت دوست، و باز هم :
الهی رضا برضائک و تسلیما لقضائک
لا معبودی سواک
انت خیر من المربوبین!
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد !
من از سر گناهان تو گذشتم، بنابراین لازم نیست زنگ بزنی!