Unknown
باده ی تلخ غمت را هر که نوشد
کنج غم را کی به شادی می فروشد؟
آن شب که گونه هایت آتش می ریخت بر سر دشمن!
آن شب که بوی بهشت از شانه های آسمان سرازیر می شد
آن شب که چراغ های آسمان و بالنجم هم یهتدون می خواندند!
نشسته بودی و زمزمه ی :
انی مهــاجر الی الـله...
انی مهــاجر الی الـله...
انی مهــاجر الی الـله...
و من تازه فهمیدم که چه می گفتی!
شاید اثر تو در من همین باده ی «الرحمن» است
که حالا جرعه جرعه ...
یا وفای همین کلام -یا زهرا- ی همیشه ات
همین بیهوش در آغوش ِ « مدهامّتان » ...
واین پلک های داغ و سوزان ِ « نضّاختان »...
و افسوس..
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی...!
« دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست!
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست... »
. حالا من هم جرات اقتدایت می یابم:
انی مهـاجر الی الـله...
انی مهـاجر الی الـله...
انی مهـاجر الی الـله...
از قول من هم روی ماه امام و شهیدان را ببوس...
ما را فراموش نکنید.