Unknown
پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
ای ماجرای آبی پرواز تا خدا !
ای انتهای مرز تمام گذشته ام!
ای بی ریاترین نفس پاک یــاس ها
با نام تو کتاب وفا را نوشته ام!
در زیر دانه های قشنگ تگرگ عشق
من بودم و خیال تو و یک سبد بهار
بی تو غروب واژه ی رویا همیشگی ست
بی تو تمام ترانه های محبت غریبه اند..
برگرد !
دل آلاله ها هنوز
در آرزوی لحظه ی دیدار مانده است
چشمان صد هزار شقایق به یاد تو!
تا صبحگاه عاطفه بیدار مانده است
برگرد و باز ترجمه کن انتظار را
برگرد و داستان دلم را مرور کن
دستی به صورت آن روزهای ناز
تکرار کن برای -غزل- بهــار را....
پ.ن : اگر او برود من نیز دیگر طاقت ماندن ندارم...
تنها دل خوشی روزهایم...
قسم خورده ام بدون او
حتی یک لحظه چشمم به آجرهای قرمز
این دانشکده نیافتد!
جدایی هارون و موسی را خدا هم دلش نیامد
که بنویسد!
از- تنهایی- غصه نمی خورم که خودخواهی است
اما نمی دانم این بغض چرا تمام نمی شود...
۸۴/۱۱/۰۶