Unknown
چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد...
پ.ن : من کلیم چشمهای تو شده بودم
آن شب که داغی همه غزل ها در نگاهواره های تو شراره ی گناه می کشید
و تازه می فهمم پا در چه « واد المقدس» ی گذاشته بودم؛
من اگر نظر حرامست ، بسی گناه دارم
چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم ...
۸۴/۱۱/۱۲
بسیار زیبا بود
موفق باشی.