Unknown
يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
«مت و فی قلبی شائبة حتی! »
میمیرم!
در حالیکه هنوز در دلم شکی درباره ی -حتی- است!
که واقعا اسم بود یا حرف جر!
و اکنون رسیده ام به پای کوه بلندی که قله اش در دل ابرها
و در میان هزاران هزار فرشته ی خداوند گم گشته است
و گاهی حس می کنم که تنها همراز آسمان تنها است...
روزه ی تقدیر گرفته ام که آتش بگیرم و تشنه بمانم!
که در این خاک وجود حتی برای چند لحظه
چند قطره محبت تفحص کنم!
پ.ن: حالا دیگر خیلی دلم برای خاک شلمچه تنگ میشود...
و چه برای من افتخار آمیز تر از آنکه تمام هدف زندگی
و تمام محبت را درست در آغاز سال در آغوش بگیرم
و با هم عهد ببندیم که هر چر بر سرمان رود با هم باشیم
که:
و اوفو بعهدالله اذ عاهدتم ...
۸۴/۱۲/۲۸
زیبا نوشته بودی و تاثیر گذار.
فردا سر سفره هفت سین به یاد من هم باش.
عید نوروز مبارک باد