Unknown
سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
گاهی بعضی اشعار درست اقتضای وقت است...
این شعر را با نفس من بخوانید!
:
در کوله بار غربتم یک دل ،
از روزهای واپسین مانده است
عباس های تشنه لب رفتند،
لب تشنه مشکی بر زمین مانده است
من بودم و او بود و گمنامی ،
نامش چه بود ؟ انگار یادم نیست !
بر شانه های سنگی دیوار ،
نام تو ای عاشق ترین ،مانده ست!
مثل نسیم صبح نخلستان،
سرشار از زخم و سکوت و صبر
رفتید ،
اما دردل هر چاه
، یک سینه آواز حزین مانده است :
«رفتیم اگر نامهربان بودیم»
- رفتند اما مهربان بودند-
«رفتیم اگر بار گران .....» ،
آری بار گرانی بر زمین مانده است !
بر شانه ی خونین تان ،
یاران !
یک بار دیگر بوسه خواهم زد!
برشانه خونین تان
عطر تابوت های یاسمین مانده ست
ز آنان برای ما چه می ماند ؟
یک کوله بار از خاطرات سبز
از من ولی یک چشم بارانی ،
تنها همین ، تنها همین مانده است!
علیرضا قزوه
۸۵/۰۱/۰۱
همین امشب آغاز می کنیم...