Unknown
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادهی سهشنبه شب قم شروع شد*
آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
پ.ن : رفتم تقویم را نگاه کردم
آخرین جشن دانشکده بود...
تقریبا تنها حرکت فرهنگی بود که در این پنج سال
به ابتذال کشیده نشد!
* یادش بخیر!
۸۵/۰۱/۲۹