Unknown
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا! جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت:
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی!
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی!
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی..
این روزها پر از شادی ام!
پر از اطمینان!
سرشار از تمام کسانی که دوستشان داشته ام!
غرق در ذکر لطیفی که در وجودم غوطه می خورد!
این روزها صدای همین باران که به صورتت* می خورد
نوازشم می کند...
مثل همان باد های سر به زیر و مطمئن!
مثل همان غرّش سرکش ابرهای رام نشدنی...
وای خدای من !
چه کیفی دارد!
*شما نمی فهمید!
پ.ن : می گفت:
اگر روزی رخصت دیدارش بیابی
به او چه خواهی گفت؟
کمی فکر کردم...
هیچ نخواهم گفت.
فقط می شنوم!
پ.ن: به یکی از این بر و بچه های گل هسته ای
می گفتم:
این ماجرای غنی سازی ایران همه رو (منجمله خودمون رو!)
به ترس انداخته...
آخه از قدیم گفتن:
تفنگ سر پر یه نفر رو می ترسونه...
اما تفنگ خالی ۲ نفر رو!
این روزها پر از شادی ام!
پر از اطمینان!
سرشار از تمام کسانی که دوستشان داشته ام!
غرق در ذکر لطیفی که در وجودم غوطه می خورد!
این روزها صدای همین باران که به صورتت* می خورد
نوازشم می کند...
مثل همان باد های سر به زیر و مطمئن!
مثل همان غرّش سرکش ابرهای رام نشدنی...
وای خدای من !
چه کیفی دارد!
*شما نمی فهمید!