Unknown
چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
وقتی نوشتن را
با پرسه در جنگل خیال
تازه می کنم
بوی محشی باروت
در مشامم می پیچد
و انگار
طعم شکار در دهانم تازه می شود.
دوباره می بینم
بچه ها-بچه های تنبل و ولگرد-
باز از خیال جنگل می آیند!
با خنده های موذی و مستعار
در چشمشان شغال کبودی است
و دهانشان
بوی رجز های متلاشی می دهد :
ما گوشت خورده ایم!
پ.ن : شاید خواندن این خطوط از ذهن سید
بدون تفسیر شیوای صدای گرمش ممکن نباشد...
پ.ن :
یکی از ویژگی های منحصر به فرد نمازخانه ی دانشکده
که همچنان بعد از ۵ سال با قدرت هر چه
تمام تر حفظش کرده است این است که :
قبله ی هر کدام از بچه ها
دو به دو متقاطع است!
پ.ن :
من عاشق دریبل های کشو یـی جوادم!
دوندگی یوسف را هم دوست دارم...
و به قول دکتر شریعتی
دوست داشتن از عشق برتر است!!!
۸۵/۰۲/۱۳
به فکر چادر و گاز پیک نیکی باش.
منقل هم که خودت می دونی!
منم توپ والیبال می یارم گوجه بازی کنیم!