Unknown
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
باشد که شبی باشد و درویش ِ تو باشم
یعنی که من ِ سوختهدل پیش ِ تو باشم
از هر دو جهان بهتر و زیبنده تر است آه
آن لحظه که در آتش ِ تشویش ِ تو باشم
هم شاعر و هم راوی ِ این وحی ِ عزیزم
شطرنج ِ خراشیدهرخ ِ کیش ِ تو باشم؟
من ساکن ِ چندین ملکوتم . نپسندند
در دست ِ ستمهای ِ کم و بیش ِ تو باشم!!!
پس دست بزن خنده بریز از دهن ِ خویش
تا صبح که بیگانهترین خویش ِ تو باشم...
پ.ن :
فکر کنم گلادیاتور باید تصمیم سختی بگیرد!
شکستن عهد چندین ساله...
مجبورم!
فکر می کردم این شاگردان جوان لیاقت جنگیدن
را دارند!
اما نه جنگ را می شناسند و نه هدف را.
نه خود را و نه گلادیاتور را!
مهم اینست که دیگر از بودن در این مجموعه
احساس لذت نمی کنم!
تمام شد.
خداحافظ!
۸۵/۰۲/۲۱