بیچاره دل ، که هیچ ندید از گذار عمر...
چشمانم را بسته ام.
تصویرهایی از آن خانه ی دوست داشتنی کودکی
گرفته تا این «میان آسمان و زمین»...
تصویر خنده های شیرین و به یاد ماندنی
و گریه های داغدار و فراموش نشدنی
و غصه های به دل ماندنی...
یکدفعه صدای آهنگ تمام خیالات را می شکافد که :
یک شـب آخر دامـن آه سحــر خواهم گرفت
داد خـــود را زان مــه بـیـــدادگـر خواهم گرفت
و ادامه می دهد:
چشــم گریــان را به تـوفــان بلا خواهم سپرد
نـوک مــژگان را بـه خـونـاب جگـر خواهم گرفت
آی که سکوت هم گاهی چه بلند فریاد می زند که :
نعــره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
و هنوز هم ...
انتقــامم را ز زلفـش مـو به مـو خواهم کشید
آرزویم را ز لـعـلش ســر بــه ســر خواهم گرفت
و بعد به رو به سرنوشت می کند و :
یا بهـــــار عمر من ، رو بر خـزان خواهد نهاد
یا نـهـــــال قــــامـت او را بـه بــر خواهم گرفت...
پ.ن ۱ : شیر کاکائوی فان هوتن بنوشید!
پ.ن ۲ : ای سرنوشت! مرد نبردت منم، بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را، مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را
فریدون مشیری