Unknown
سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
در من کودکی است
که با تکان گهواره
بیدار می شود!
نترس!
مرا به نام همیشه ات بخوان!
صدایت بوی بهشت می دهد!
من از نفس کودکی هایم سبز می شوم
های ...که این روزها ریه هایم را رخوت غلیظ پر کرده است
ولی باز هم هر روز
شب که می شود ،
طنین آیه الکرسی هایت روی تمام سیاهی فضا می چکد
و تا صبح زمزمه ات می کنم...
من هنوز بوی خاک شلمچه می دهم
و خواب چفیه و پلاک می بینم!
من هنوز دلم برای دلت تنگ می شود
و اشکم از داغ حنجره ات گرم است!
...من تقلا می کنم تا خودم نباشم
چند قدم آن طرف تر
مریم مقدس سنگ سار می شود...!
تو هم زندگی را شروع کردی!
درست وقتی من تمامش کردم...
اینجا
در این خلوت لطیف
چشم در چشم هر چه نگاه نوازش گر و شاد است
جامی ارغوان است
به لطافت گیسوان در هم تنیده اش
و حرف های هرگز نگفته ات!
بخند!
عیبی ندارد
اما لطفا
باز هم مثل گذشته
بخند!
۸۵/۰۶/۱۴
رسیدن به خیر...
****
خنده عبادت است.
اگر بتوانی بخندی
چگونه عبادت کردن را آموخته ای...
جدی نباش.
آدم جدی هرگز نمی تواند مذهبی باشد.
آدمی که بتواند بی چون و چرا بخندد
آدمی که همه ی مسخرگی و همه ی بازی زندگی را می بیند
در میان آن خنده به اشراق می رسد...
پس بی چون و چرا بخند....
*****