Unknown
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
یه آسمون شرجی ، یه بغض بی اراده...
از انگلیس به بلژیک !!!
سر از دهات های سرسبز درآوردیم!
خیلی بد گذشت...
تمام هفته را مسافرت آموزشی! بودیم.
اینجا فقط شب هایش قشنگ است
وقتی می فهمی هیچ کس جز خدا
صدایت را نمی شنود...
گریه های قدیمی هم اینجا شرجی شده اند
اما دلم شاد است...
خیلی شاد..گاهی احساس می کنم
اینجا خدا خیلی بیشتر مراقبم است...
دردش بیشتر است و لذتش هم...
می گفت : مبادا به بهانه ی بهشت
از بهشت آفرین غافل شویم...
۸۵/۰۶/۲۵
تو خیال کن که مزه مزه کردن عسل است
که نه
از آن هم شیرین تر است