Unknown
سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد...
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد...
پ.ن : حکایت شب هجران...
پ.ن : کاش آنقدر مطمئن نبودم!
همیشه چشمانم را از نگاه های آسمانی پنهان میکردم
و رازداری را به صراحت آغشته ...
تا « درد مثل نیلوفر ، تنه ی نامم را بلعید!»
یادش به خیر
زمانی که با زخم غلیظ همیشه ی شب ها
نجوایم را حتی از نزدیکی حبل الورید نشنیدی!
و گرنه...
آنجا که:
خراب باده ی لعل تو هوشیارانند...
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند...
۸۵/۰۶/۲۸