Unknown
سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
با همان زنگ عجیب موبایل
از خواب بلند می شوی
-سوی دیار عاشقان ، سوی دیار عاشقان...
هر چند تمام مدت بین خواب و بیداری بوده،
چشمانت به سختی باز می شوند
نگاهی به ساعت می اندازی
چند دقیقه به شروع کلاس عصر بیشتر نمانده
تمام ذهنت را مرور می کنی
هیچ نقطه ی دلخوشی باقی نمانده است
حالا دیگر چند دقیقه هم از کلاس گذشته...
سحر را هر چند بیدار بودی
دست و دلت به خوردن نرفته بود...
چشمانت را دوباره باز می کنی
چند ساعتی از افطار گذشته و همه جا تاریک است...
برای نماز بلند می شوی
با خرما روزت را تمام می کنی
چشمانت را دوباره می بندی
ملودی نوازشگری را زمزمه می کنی...
- به خدا کز غم عشقت نگریزم
اگر از من طلبی جان نستیزم
نازنینا نظری کن!
منم این خسته ی راهت
شرر افکنده به جانم
صنما!
برق نگاهت!
سحرم روی چو ماهت
شب من، زلف سیاهت
- به خدا بی رخ و زلفت
نه بخوابم ، نه بخیزم...
۸۵/۰۷/۱۱