Unknown
جمعه, ۵ آبان ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
پ.ن ! : امروز یادداشت های روزانه ام
اینگونه آغاز گشت:
-صبح امروز ...حالا دیگر ۲۳ سال از آمدنمان می گذرد
ولی امسال تنها سالی بود که کنارشان نبودم.
یاد حرف های شب آخر حمید می افتم و
صحبت های پارازیت دار وحید...
یادم می آید سرم را زیر بالشت کرده بودم
که صدای گریه هایم را نفهمند
و مدام در ذهنم از کودکی
روزها و شب ها را می شمردم...
...
من زندگی را اینطوری دوست ندارم!
حالا همه شعرهایم به این ختم می شود که :
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم...
انشالله
اینها را نمی خواستم اینجا بنویسم
از کم طاقتی ام بود...نمی دانم.هرچه بود
تنهای می دانم :
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست!
سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد
هم چنان قصه ی سودای تو را پایان نیست...
۸۵/۰۸/۰۵
من تشنه ی قیامتم اما...
(بقیه اش رو خودت میدونی!!!!)