Unknown
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
نه به خود آمدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم
مرغ باغ ملکوتم...نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم!
پ.ن : الله لطیف بعباده یرزق من یشاء وهو القوی العزیز
همه وجودم را ترس گرفته..باز می گوید نترس و امیدوار باش!
وهو الذی یقبل التوبة عن عباده و یعفو عن السیئات و یعلم ما تفعلون
ویستجیب الذین آمنوا وعملوا الصالحات و
یزیدهم من فضله والکافرون لهم عذاب شدید!
یادم باشد بزرگ که شدم(!) ، شبها،
قصه ی زندگی ام را با شادی و شوق تعریف کنم برایت ...
قصه ای که هر چقدر آغاز نداشت ، پایان داشت!
قصه ای که جز تو هیچ کس در آن نبود ...
من هم نبودم!
تو بودی و هزار هزار سودا که
غیر از دل قصه محملی را برنگزید!
اسمش را به من سپردی و خودت در او جای گرفتی!
همین!
۸۵/۰۸/۱۶