Unknown
با تو خزان من بهاران...
گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد...
---------------------------
هو الذی یصلی علیکم
و ملائکته
لیخرجکم من الظلمات
الی نور
و کان بالمونین رحیم
----------------------------------
دردم نهفته به ، ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند...
¤¤¤¤¤¤¤
پ.ن : می گفت : دلت تنگ شده است؟
گفتم : نه!
گفت: چقدر؟!!
گفتم : به قول مشهور
آنقدر که شب ها برای شام
با دلم تخم مرغ می شکنم!
پ.ن : حرف های گفتنی زیاد است...
این روزها حرف های نگفته ام اینقدر زیاد شده
که دیگر به سکوت کامل نشسته ام!
شاید وقتی می بینی
دوستان آن طرف هم چندان با
بی توجهی و لجاجت و گاهی سعایت!
تمام گذشته ی خود را تکمیل می کنند!
که....
شاید همه ی اینها دست به دست هم
داده اند تا حسی برای از خود نوشتن نباشد!
به شما چه که بر من چه می گذرد؟؟؟
من برای خودخواهی خودم آمده ام اینجا
مگر نه؟
چرا شما وقتتان را بگذارید و...؟
حس نوشتم نیست!!!
اما اگر کسی نوشت
لطفا از قول من هم بنویسد!
حکایت آن بنده خدایی که خمیازه ای کشید،
رفیقش گفت :
تو که حالا دهانت باز است
لطفی کن و فلانی را هم
صدایش بزن...کارش دارم!