Unknown
پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟
مردم از این هوس ولی
قدرت و اختیار کو؟!
پ.ن : حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا!
دست زدم به خون دل
بهر خدا نگار کو؟
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد...خنجر آبدار کو؟!
¤¤¤¤¤¤
به اندازه زیبایی ِ ناتمام ِ تمام خنده های همیشه ات
این روزها خسته ام!
دلم از عالم و آدم گرفته است.
خسته ی تقدیرم...
همه چیز زحمت و طاقت می برد
دلم خوش بود که درک لبخندهای سحرگاه
فقط به رحمت و غلظت دلدادگی است،
نه باز زحمت و طاقت..
خسته ام!
پ.ن : دلم که می گیرد به خیلی چیزها فکر می کنم
به اینکه گاهی یه آدم روشنفکر چقدر میتونه
حال به هم زن باشه!
یه دوست دنیا زده و دچار خودباوری کاذب
چقدر میتونه از دلم دور باشه...
بدی اش آنست که این روزها آن ها که به دل نزدیک اند
دورند!
¤¤¤¤¤
الذین هم فی غمره الساهون..
و ت و چ ه م ی د ا ن ی د ل ت ن گ چ ی س ت
۸۵/۰۸/۲۵