Unknown
الحمد لله علی عظیم رزیتی...
«میروی و گریه میآید مرا
ساعتی بنشین که باران بگذرد...»
کنار پنجره نشسته ام و به صدای باران
به زمزمه ی پاییزی
به انتظار می نگرم!
دلم برای هیجان آن روزها تنگ شده...
آن روزها که دردهایم با آرزوهای کوچک
همراه بود.
آن روزها که شور داشتم...
گفتی : محمد!
نوشته هایت فرق کرده...
می فهمیدم منظورت چیست!
دلم می خواهد...اما اینجا کسی نیست
که دنبال نگاهش بارها و بارها قصه های بی پایان هر روز را
آنقدر تکرار کنم تا انتهای شوق...
این روزها :
«مرگ چندان گوش به قصه ام می سپارد
که از کار خویش
بازمی ماند!!!...»
آی که چقدر عذابم می دهد که می گویی : عادت می کنی!!!
:
اینجا شب به ماه پنهان و پریشان عادت کرده
و پنجره ام به حسرت هوای تازه...
آیینه به آرزوهای زیبا عادت کرده
و شانه ی اشک به گیسوان در هم تنیده ی درد
اینجا دل به جدایی عادت کرده
و من به تو...
پ.ن : داشتم نوشته های پر حرارت سابق را می خواندم
آتش گرفته وقتی رسیدم به اینجا که :
شاید دلم
-این دعای قدیمی-
در آستانه ی نام تو
مستجاب شود!
الحمد لله علی عظیم رزیتی...