Unknown
يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
نه مرا طاقت غربت ،
نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندانم...
این عکس خیلی برای من خاطره دارد...
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود
هذا مقام العائذ بک من النار
قسم به نگاهت...
پ.ن : دلم برای حمید و وحید تنگ شده
...
خیلی سخته بفهمی وقتی برمیگردی هم
نمی تونی ببینیشون...
دنیای بی رحم..
۸۵/۰۹/۰۵
چقدر زندگی بی مزه بود اگه این ها نبود!
ولی کاشکی الان نبود! نه؟ نه؟
خوب می فهمم...