Unknown
سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
گفتم که بوی زلفت ، گمراه ِعالمم کرد...
«دست بر نمی دارد
نمی رود
یک امشب بگذارد
سر سنگین
به خواب تو
از فراموشی گریه بمیرم!...»
پ .ن : ای ز غم فراق تو...
چه فرقی می کند
تو هم دیگر با سرفه های زمستانی
پاسخ های سرد می دهی
من دلم به هیچ چیز دنیا خوش نیست..
اما لذت آن لحظه ها که گاهی
بدون آنکه بخواهی من بفهمم،
برای اینکه از خستگی راه نگریزم،
...
هنوز دلم را نوازش می کند
من خیلی چیزها را از دست داده ام...
تمام خوبی اینجا این است که قدر محبت را بیشتر می فهمی
وقتی هر چه به اطراف نگاه می کنی
چشم هایت از قحط محبت به خواب می رود
به خواب...
مگر از فراموشی این گریه بمیرم...
۸۵/۰۹/۰۷