Unknown
سه شنبه, ۵ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
از محمد کاظم کاظمی چندتایی شعر در یادم مانده است
یکی شان را خیلی دوست دارم و هربار که می خوانم
قیافه ی خیلی ها از جلوی چشمم عبور می کند
و این همان شعری است که بعضی از جبهه رفته ها این
روزها با سوز دل و داغ جاودانه آن را می خوانند...
مریز آبروی سرازیر ما را
به ما باز ده نان و انجیر ما را
خدایا !
اگر دستبند تجمل
نمی بست دست کمانگیر ما را
کسی تا قیامت نمی کرد پیدا
از آن گوشه ی کهکشان تیر ما را
ولی خسته بودیم و یاران هم دل
به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و می برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را
طلا را که مس کرد
دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را
یکی شان را خیلی دوست دارم و هربار که می خوانم
قیافه ی خیلی ها از جلوی چشمم عبور می کند
و این همان شعری است که بعضی از جبهه رفته ها این
روزها با سوز دل و داغ جاودانه آن را می خوانند...
مریز آبروی سرازیر ما را
به ما باز ده نان و انجیر ما را
خدایا !
اگر دستبند تجمل
نمی بست دست کمانگیر ما را
کسی تا قیامت نمی کرد پیدا
از آن گوشه ی کهکشان تیر ما را
ولی خسته بودیم و یاران هم دل
به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و می برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را
طلا را که مس کرد
دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را
۸۵/۱۰/۰۵
وبلاگتون فوق زیباست