Unknown
سرخوش ز سبوی غم پنهانی ِخویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی ِ خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی ِخویشم
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی ِ خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی ِ خویشم
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده ی جانان ز گرانجانی ِ خویشم
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی ِ خویشم
هر چند ، امین!
بسته ی دنیا نی ام
اما
- دل بسته ی یاران خراسانی ِ خویشم!-
پ.ن : این بار نگاهت با همیشه فرق داشت
هر چند اصرار داشتی که اشتباه می کنم
و من هم نگذاشتم شفاها توضیح دهی!
اما...
میدانی گاهی این ... ها مجالی میشوند
برای گناه هایی که هنوز پشیمانشان نیستم!
برای نگاه هایی که گاهی که دلم را می جویم
جز آنها چیز دیگری در خاطرش نمانده است
اما میدانم که همیشه علتی لطیف بوده
برای همه ی این سه نقطه ها !
و تمام سکوت ها...
تو بهتر میدانی چرا !
پ.ن : در بی خبری از تو صد فاصله من پیشم
تو بی خبر از ما و من بی خبر از خویشم!
تا من بدیدم روی تو ...