Unknown
سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم...
پ.ن : یادت می آید چه حس عجیبی داشتی وقتی برای اولین بار
این صدای پاک رو شنیدی که می گفت :
نگارا یکدم از این موج غم نبودم غافل...
چقدر دلم هوای بی تابی کرده است!
آن روزها که ساعت هایش برایم دقیقه ای هم نبود...
چه شوق لطیفی ...
-باز هم قول می دهی آخر از همه بیایی که من خسته نشوم؟!-
پ.ن : از این فضای پوچ و بی احساس
خسته که میشوم
وقتی دلم از تاریکی دلش می گیرد
سر کلاس هم که باشم
این قرآن جیبی ام را
بی آنکه کسی ببیند
روی قلبم می گذارم!
آرام
...
پ.ن : من از آنسوی حسرت های باران خورده می آیم!
اذ قال له ربه اسلم
قال اسلمت لرب العالمین...
۸۵/۱۲/۰۸
اما مثل شما خالقی نزدیک و حقیقی نمیشناسم که با او آرام شوم...
کاش این نادانی را پایانی بود...