Unknown
ما به بزم عشق ، نامحرم شدیم...
شیعه یعنی مظلوم به هنگام قدرت
و قدرتمند به هنگام ظلم...
شیعه معتقد است تا دنیا ، دنیاست ذوالفقار علی (ع) زنگار زمان نمی گیرد
و عصمت ساکت زهرا (س) حتی میان در و دیوار نیز شکسته نمی شود
شیعه معتقد است خداوند تمام زیبایی های دنیا را به بشر عرضه کرد
اما از آن میان خون حسین (ع) و خون دل مادرش (س) را برای خود برگزید...
یادداشت هایم در هویزه
***
یادت می آید سال پیش همین روزها بود که فضای سنگین ماجرای شهدای دانشگاه
با بحبوحه عزیمت بچه ها به اردوی جنوب در هم آمیخته بود...
بگذار از حادثه ی دانشگاه چیزی نگویم همین قدر بس که
روز اول که به دانشگاه آمدم از میان انبوه قیافه های بی حقیقت و شاد
چهره های بی ادعا و پاک را باز شناختم...
اما تقدیر چنین بود که روزها کنار برخی از همان قیافه های کسل کننده باشم
اما می دانستم سرانجام روزی خواهد آمد که این فاصله ی عمیق (به قدمت زخم های تاریخ)
میان ما آشکار می گردد !
راستش را بخواهی از همان سوت و کف زدن ممتدشان به هنگام صدای
-السلام علیک یا اهل بیت النبوة- فهمیدم که این شکاف دارد سر باز می کند
آنها مخالف تدفین بودند ( تا اینجایش یک نظر بود...) به بهانه ی آنکه عده ای حرمت شهدا را نمی دانند
و خدای ناکرده اهانتی روا می دارند که در شان دانشجو نیست...هر چند برخی هم از این سمت با آنها ناخواسته هم صدا بودند!
اما ساعتی بعد همان ها تابوت شهدا را شکستند تا نشان دهند
دلایل مذهبی شیطان برای گناه بسیار محکم است!
تازه بعد از آن برای فرار از نفرین ماندگار تاریخ به خود می گفتند
شاید اینها لاشه های اجساد عراقی است!!
شیطان است دیگر...با حرف های برّاق دل های ظاهربین را می فریبد!
بگذریم...اما یادتان باشد دیگر از من نپرسید چرا از خیلی هایتان خداحافظی نکردم!
*****
ما به بزم عشق نا محرم شدیم...
می گفتند : از شام و ناهار مزخرفش که بگذرید...یا اینکه برای یه وضو گرفتن عادی باید نیم ساعت در یه صف طولانی
منتظر بشوی که به کانتینری که دستشویی صحرایی است مشرف شوی!
شب های روی بتن می خوابید(در ساختمان های دو کوهه!) یا چندصد نفری در یک سالن عریض و طویل!
یکی می گفت : من امسال نمی آیم
پارسال که رفتم درست روز قبل از عید رسیدم به خانه با سر و وضع کثیف و خاک و ...
یکی دیگر می گفت :
اینها هم همه اش گریه و زاری می کنند
این دم عیدی را لااقل بی خیال نمی شن!
از این دست حرف ها زیاد بود شیطان است دیگر...
اما به اصرار یوسف و جواد ( که تا عمر دارم به هر دوی آنها مدیونم!)
قصد عزیمت کردم و توفیق را به خدا واگذار کردم که...( مراجعه کنید به نوشته های پارسال!)
***
امسال هم این روزها دلم با بچه هاست
نمی دانی چقدر دلم می خواهد با آنها باشم
...
می خواهم بر وزن سفر آنها که فردا شروع می شود
دست نوشته هایم را همراه کنم!
یه نگاه بهش میندازین؟