Unknown
دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
اشهدک یا مولای...
~ به قول عمران صلاحی :
بر سرش چتر گرفتم
دیدم : او خودش باران است...
~ دلم برای همین وسوسه های
بارون زده تنگ شده بود...
مثل کتاب ها که با نام تو آغاز می شوند
عشق با وسوسه شروع می گردد
و صفحه به صفحه ورق می خورد اما
کهنه نمی شود...
~ روز عجیبی بود...خیلی ها را دیدم
خیلی هایشان را خیلی هایتان می شناسید
اما هیچ چیز نگفتم..
حدیث دلنشینی از پیامبر (ص) خواندم با این مضمون که :
نزدیک ترین خویشاوندی ، دوستی بخاطر خداست!
~ از صبح دنبال دروغ سیزده (سینزه!) بودم که توفیق حاصل نشد!
~ به قول عمران صلاحی :
بر سرش چتر گرفتم
دیدم : او خودش باران است...
~ دلم برای همین وسوسه های
بارون زده تنگ شده بود...
مثل کتاب ها که با نام تو آغاز می شوند
عشق با وسوسه شروع می گردد
و صفحه به صفحه ورق می خورد اما
کهنه نمی شود...
~ روز عجیبی بود...خیلی ها را دیدم
خیلی هایشان را خیلی هایتان می شناسید
اما هیچ چیز نگفتم..
حدیث دلنشینی از پیامبر (ص) خواندم با این مضمون که :
نزدیک ترین خویشاوندی ، دوستی بخاطر خداست!
~ از صبح دنبال دروغ سیزده (سینزه!) بودم که توفیق حاصل نشد!
۸۶/۰۱/۱۳
دیشب تصمیم گرفتم بیام تا تو هستی یه سر بزنم :دی
شوخی میکنم
اینم دروغ سینزه! :دی