Unknown
بیا ای بهـــار دل فاطمه (س)....
وقت برگشت به پاریس حسی در دلم است
خلاف اینکه میدانم تمام دلخوشی هایم را جا گذاشته ام...
میدانی!
به خدا قول داده ام زندگی ام را خالص کنم
و تمام حسرت های تباه مادی را در دلم بخشکانم
و از نور السموات و الارض لبریز شوم...
شاید تمام دلخوشی کوچکی که با غم این لحظات آخر همراه شده
در همین است که :
دیگران را تلخ می آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می گیریم و شکّر می شود!
پ.ن ۱ : باز هم از همه ی دوستان که فرصت دیدار فراهم نشد
عذرخواهم!
به خصوص علیرضای عزیزم.
پ.ن ۲ : اینکه گفتم دلم برای خودم میسوزد
نه به این خاطر بود که از دستت ناراحتم!
نه!
گاهی خوب دیگران را می فهمم
و گاهی خوب می فهمم که دیگران را نمی فهمم!
هر چند بیش از یک دقیقه نشد تمام حرف های نگفته ام
همین سکوت های طولانی و پیام های ظاهرا خالی
برایم کافی است!
چقدر شام چهار نفری که به اصرار من مهمانت شدیم
خوب بود...چقدر عطر جانماز بنیامین دل انگیز بود
گفتمکه بوی زلفت گمراه عالمم کرد...
پ.ن ۳ : شب و روزم دریغ رفته و ای کاش آینده ست...