Unknown
هر چند بهار هم حرف تازه ای ندارد
هر چه باشد با این همه نسیم گاه و بیگاه
چشمانت را گرم می کند برای ورزش صبحگاهی!
به -سید- حسودی ام می شود!
و اینکه قدرت این را ندارم که چندان عاشقانه
برایت بنویسم ...
ساده و محکم!
به روایت کبود بازوانت!...
« اما مادرم
بشارت جبرئیل را در لبخندش پیچید
و آسمان را مثل قدحی نیلگون
روی سر دودمانم گرفت...
ما گذشتم
و زشتی ها را زخمی از پوزخند زدیم...»
پ.ن : نمی دانم بعضی چرا اینجوری اند
بعضی تظاهر به اعتماد به نفس ها عین حماقت است.
یادم می آید پرویز شهریاری که احتمالا نیمی از نویسندگان کتب ریاضی
روسی آن دنیا با چنگال منتظرش هستند! در یه برنامه تلویزیونی بعد از اینکه
فرمودند : زندگی ریاضی است و باید دوستی ها را جمع کنیم و نمی دانم
شادی ها را چه کنیم و غیره ... گفتند : من اگر به چهل سال پیش بازمیگشتم
دقیقا همین مسیری را می رفتم که آمده بودم!
من دقیق فکر می کنم اگر به چهل سال نه...به چهار سال پیش
بر می گشتم کاملا مسیر متفاوتی را انتخاب می کردم!
شاید همین اصل برای چهار ماه پیش هم صادق باشد...نمی دانم!
پ.ن : اینجا اول به کار کسی کار نداشتم...تکه های دوستان را هم
با همان پوزخندی که ذکرش آمد به زیر سبیل می آوردیم
اما الان تقریبا وضع جوری شده است که
هر کس به طریقی دوست دارد دل ما را بشکند که متاسفانه
مجالش نیست!
پ.ن : به دوستمون گفتم : خواهرم! چرا به شماها با این همه
یال و کوپال علمی و اینها میگن : Baby ؟؟!
پ.ن : اسکی روی یخ درست مثل زندگی میمونه!
اگه یه لحظه تمرکزت به هم بخوره زمین میخوری
اما اگه کاملا تمرکزت به هم بخوره
هیچ اتفاقی نمی افته!
پ.ن : زحمتی میکشم از مردم نادان...که مپرس!