Unknown
سبحان الذی یعذب عباده بالنعم...
« نه آسمان
در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا
در چارسنگ حوض
و نه جنگل
در چاردیوار باغ...
شرابی دیرینه
خم را می شکند
و سر می رود
از لب جهان!
چنان بی کرانه ای
که هر ستایشی
محدودت می کند »
پ.ن : اگر جای عمران صلاحی بودم می گفتم:
نه آسمان در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا در حوصله ی سنگ!
و نه جنگل در فکر باغ!
چنان بی کرانه ای
که هیچ ستایشی
محدودت نمی کند!
.
.
.
پ.ن : یکی از فواید تنهایی حسرت است...
حسرت آنچه رفت و آنچه ماند!
حرف هایی که ماند بر دل هایی که حالا منطقی
به چیزهای مصنوعی خوش می شوند تا تمام شوند...
رمز عبور تو در ما خلاصه می شد
نمی داند که من این را بار اول دانستم!
دلم تنگ شد برای زاویه های لبخند و بوسه های کودکی!
برای همان خانه ی مخروبه ای که بارها به چشم دیده بودم
که محل عبور فرشتگان شد و رمزش او بود و
ما شدیم میراث تمام محبت تاریخ...
از خدا می خواهم که عذرم را برای همه ی کوتاهی ها
بپذیرد و برای دنیا و آخرت
دستم را بگیرد...
دل تنگی...
گاهی آدمها یادشون می ره دلشون برای خودشون تنگ بشه...
نوشته زیبایی بود..