une certaine danse à se rappeler, une certaine danse à oublier
تا تو هستی و غزل هست،
دلم تنها نیست...
لا لا لا لایی
لا لا لا لایی
...
و زمزمه های انتظار و نگاه های مضطرب کودکانه...
مرا دست های تو مجاب کرد
و چشم های تو کافی بود ...
« سرباز عاشقی هستم
زیر پرچم روح...»
عاشقان قدیمی ترانه های مندرس می خوانند
اما من ...
می خواهم با صدای لرزان خود بـرایت از خودم بگویـم
و منظره ی پاک چشمان کودکی ام که امروز
یادگار دست های تو است...
- نمی دانم این سطرها را می خوانی یا نه ...
اما حالا باید خواب ببینم تا حتما جوابم را بدهی ...
یادت هست آن روزی را که گفتم
زندگی برایم کافی است
می خواهم کمی بمیرم!
و تو نفهمیدی که مرگ انتهای عشق بود بر فاصله ی
قدم هایمان...*
-----
* این شعر را چقدر دوست دارم که :
با تو از خویش نخواندم - که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم
دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس مذابت نکنم
گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست!
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم!
فصل ها حوصله سوزند -بـپرهیز- که تا
فصل پر گر یـه ی این بسته کتابت نکنم...
«هر کسی خاطره ای داشت، گرفت از من و رفت...»