Unknown
دوست دارم بروم ، سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید
این قدر آینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید!
چشم آبی تر از آیــینه گرفتارم کرد
بس کنید !
این همه دل دور و برم نگذارید!
آخرین حرف من این است :
زمینی نشوید!
...
فقط از حال زمین ...بی خبرم مگذارید!
پ.ن : آبی...
آبی....
آبی تر !
پ.ن : درد انسان ، انسان متعالی، تنهایی و عشق است...
* شاید کمتر صحبتی از شریعتی چنین با حال و روز این روزهایم
دمساز و رفیق باشد...
دریغ از ابتذال روزمره که آدمی را از بیگانگی با جامعه ی خویش می رهاند...!
پ.ن : دست خودم نیست
جسارت این روزهایم میراث وفادار سال ها سکوت و محبت است!
این روزها خواب هایم بوی اطلسی گرفته اند و مریم...
و بوی سبزه و این جاده ی باریک پر از گل که هر روز ،
هر وقت که دلم می گیرد از
نگاه های دریده آدم های اطرافم ،
حرف تازه ای دارد از خاطره هایی که زخم خورده ی سرنوشت مانده اند
بر تک تک برگ های این قصه ی رو به اتمام...
پ.ن : من از اوون آسموون آبی می خوام
من از اوون وقتای بی تابی می خوام...