Unknown
یه آسمون شرجی ، یه بغض بی اراده...
زندگی خیلی سریع می گذره...
و من مثل همیشه مجروح ثانیه های در گذر هستم...
زندگی دانشجویی من در پاریس
به نظر میرسد تمام شده است!
هر چند حکایت همچنان باقی است...
دیروز با بچه ها خداحافظی کردم...
روز اول که می آمدم خودم را آماده کرده بودم
برای آنکه دوستم نداشته باشند!
اما...
اما حالا می فهمم سنگ دل شده ام!
وقتی بغضم نمی گیرد وقتی Samuel
با چشمان اشک آلود می گوید :
دلم برایت تنگ می شود...
یا وقتی Eser با لحنی که تمام و کمال
صاف و صمیمی بود می گوید :
یعنی دیگر تو را نمی بینم؟
و سکوت می کند
و من چون -ندیدن ها - دیده ام و
سنگ دل شده ام ! می گویم :
نمی دانم
اما دنیا خیلی کوچک است...
یا وقتی Alberto
برایم می نویسد :
محمد!
میدانم که فردا می روی
و دلم می خواهد بیایم و خداحافظی کنیم
اما بهتر است که با همین ایمیل ...
اینگونه برایم ساده تر است!
-----------
پ.ن : سنگ دل شده ام!
اما...
اما باز هم وقت رفتن است...
وقتی بارهایم را می بندم برای رفتن ...
همیشه یک حس غریب دارم
یک شوق وصف نشدنی
و یک دنیا شرمندگی....
هم تازه رویم هم خجل
هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن
نتوانم این انعام را...
پ.ن : از خدا می خواهم عذر را در تقصیر و غفلت بپذیرد
و باری را که از دوش من سنگین تر است بر عهده ام نگذارد...
هذا مقام العائذ بک من النــار...
چقدر این آیه را دوست دارم که :
فاطر السموات و الارض
انت ولیی فی الدنیا و الاخره
توفنی مسلمآ
و الحقنی بالصالحین...
غصت نشه ها...
چون میگذرد غمی نیست