Unknown
سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
درخت من آواره در بادها
شکوفایی ام رفته از یادها...
پ.ن : چرا در قنوتم نمایان شدی؟
چرا در سکوتم غزلخوان شدی...
چرا در پناه نسیمی شگفت
بهـار تو رد دلم را گرفت..
چرا ای شکوفایی سرمدی
ز تقدیر من زودتر آمدی؟...
پ.ن : جملات خبری جدی!
افسوس می خورم به ناپرهیزی این روزهایم
که راز شیرین شورها و روزهای دانشجویی را برملا می کند...
~ چه روزهای سختی ...
می بینی!...
من هیچ وقت برای خودم آرزویی نداشته ام
که وقتی دسته دسته دلخوشی هایم
مثل منظره هایی تشنه می میرند
غمگین شوم...
اما اینبار...
گاهی دلم برای خودم خیلی می سوزد...
~ امروز به تو می گویم تا فردا یادت بماند
از خود هیچ نگفتم
و پشت لبخندهایم پنهان شدم تا
تبسم تان را ببینم و
به حال دلم بگریم...
برای خود هیچ نخواستم
جز آنچه دلم به اقتضای سادگی اش
آرزو کرد...
و هیچ کس نفهمید جز خدا...
آرزوهای گمراه من را...
۸۶/۰۴/۲۶