Unknown
میوه های رنگ رنگم می دهد
آشکارا ، باغ پنهان دلت...
غنچه ی قبلم شکوفا می شود
جا اگر گیرد به گلدان دلت!
نام قلب کودکم را ثبت کن
با محبت در دبستان دلت!
می سپارم خواب هایم را به تو
جان رویای من و جان دلت...
مثل سابق ، عاشقی سرگشته ام
غرق سودای کماکان دلت !
تشنه ام من ، تشنه ی حبس ابد
در کجا ، در بند زندان دلت...
دردمندم ، دردمندم ، دردمند
در به در دنبال درمان دلت!
مانده از خردی برایم یادگار
عشق تردی باب دندان دلت!
سینه ام هر دم تلاوت می کند
سوره ای کوچک ز قرآن دلت...
رنگ از روی بهارم می پرد
در خزان مهر و آبان دلت...
سخت می ترسم ، نمی دانم چرا !
از معماهای آسان دلت...
گر چه من از دودمان آدمم
سجده می آرم به شیطان دلت...
ای دلت بی انتها !
کی می رسد؟
دست احساسم به پایان دلت...
پ.ن : می خواستم به صورت کاملا رسمی تمامی حرف های گذشته ام را
در مورد - خیلی دور خیلی نزدیک- پس بگیرم!
نه تنها در این مورد...در خیلی موارد دیگر!
مثل سارتر ، هسه ، کافکا ، کامو ...
حالا از همه شان بدم می آید!
***
پ.ن : بهترین لحظات من در پاریس به - در اتوبوس بودن و به چهره ی
آدم های خویشتن دار اطرافم نگاه کردن- بر می گردد!
تا یازده روز دیگر هم ایران ماندنی شدم
و باز برمی گردم...
***
پ.ن : راستش فکر می کردم مدت هشت رو بیشتر ایران نخواهم بود
و برای اینکه مزاحم کسی نشوم به کسی نگفتم .
حالا هم که می توانم بیشتر بمانم بنا ندارم به کسی بگویم...
نمی دانم...
اما ترجیح می دهم تمام وقتم را در خانه باشم و کتاب بخوانم..
رمان هایی که این روزها همه را به زور می خوانم!
***
پ.ن : دیروز ساعت ها داشتم نوشته های خودم را که خاطرات روزانه بود
می خواندم... از هشت سال پیش تا امروز..
خیلی ها را باورم نمیشه که من نوشته باشم
خیلی هایشان را هم که می خواندم دلم برای خودم تنگ می شد...
اما بعضی برگ ها دوباره مرا به روزهایی برد که ...
فرقی نمی کند...بدانی یا ندانی!
با حرف هایم گیج بشوی یا نه...
نوشته هایم را بخوانید و بگویید مجنون است یا ..
برایم فرقی نمی کند
این «من» هستم که نمی توانم و نمی خواهم
خلاف جهت این رودخانه ی دل شنا کنم...
برای هر دل دلی دریایی ست که باید به آن آرام گیرد...
چون سیل به دریای تو ، آرام گرفتیم...
با این جمله در مورد خاطرات موافقم: خیلی هایشان را هم که می خواندم دلم برای خودم تنگ می شد.
و برای این هم از صمیم قلب خوشحالم: خیلی ها را باورم نمیشه که من نوشته باشم.
مهم اینه که همه مون داریم عوض میشیم و مهم تر اینه که بتونیم به هم تو این عوض شدن کمک کنیم تا خدای نکرده n سال بعد چشمامونو باز نکنیم ببینیم گودزیلا شدیم و دیگه هیچ کاریش هم نمی شه کرد!
راستی مگه مجبورید رمان زور زورکی بخونید؟! اگه راست میگید خودتون یه رمان بنویسید ببینیم چی از آب در میاد!
(در ضمن جسارت این حقیر را در گذاشتن کامنت ببخشید!!!)