Unknown
سه شنبه, ۲ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
کاش در من تا رسیدن
شوق بی اندازه ای بود...
...
کاشکی در کوله بارم
اتفاق تازه ای بود...
پ.ن : احساس این قصه های شنیدنی را دارم
که خیلی بد تمام می شوند...!
پ.ن : به قول سید :
ما منظره های خفته بودیم
ای کاش!
بیدار نمی شدیم
در آیینه...
پ.ن :
هوشمندی مرگ از آنجایی ست که آدمی را قبل از
آنکه به کلی از تمام دنیا سیر شود
به سوی خود می کشد
و نجات می دهد...
پ.ن :
تلخی محنت ما قصه ی کوتاهی بود
ما صبورانه کشیدیم و درازش کردیم...
پ.ن :
با تمام امید به آینده ، دلم نمی خواهد به آینده برسم...
می خواهم آرزوهای کوچک و نزدیکم
همچنان باوقار در زندگی ام بنشینند
تا من فریب بخورم هر روز و هر شب را...
پ.ن :
شاید این اولین بار است که بر می گردم ایران
و هیچ شوقی ندارم که به دانشگاه بروم
و...
من مسیح زخمی صبح نخستینم
ولی
دوستانم انتظار شام آخر می کشند!
۸۶/۰۵/۰۲
اولین بار بود که به وبلاگتون سرزدم.سر تیترش جذبم کرد.وبلاگ قشنگی دارید .موفق باشید