Unknown
ای عاشقان ، ای عاشقان...
هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد
طبل رحیل از آسمان...
راه برگشت از اسپانیا بود تنها آخر اتوبوس نشسته بودم
این آهنگ رو گوش میکردم...
تو گل بدی و دل شدی
جاهل بدی ، عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین
آنسو کشاند کهکشان..
در کف ندارم سنگ من
با کس ندارم جنگ من
از کس نگیرم تنگ من
زیرا خوشم چون گل ستان
پس خشم من
زان سر بود
از عالم دیگر بود
این سو جهان
آن سو جهان
بنشسته من
در آستان...
با خودم فکر می کردم
چقدر این شعر شور و شوق دارد برای
دل های غمگین...
پ.ن :
قال هذا من فضل ربی
لیبلونی اشکر ام اکفر
و من شکر فانما یشکر لنفسه...
فردا دوباره بر می گردم پاریس
خدا رو شکر بار دیگر فرصتی به من داد تا بفهمم که چقدر
مقابل لطف و رحمتش کوچکم...
هنوز اینقدر خودخواه نشده ام که دلم
برای خودم بسوزد... هر چند گاهی هزار و یک! دلیل دارم!
اما راستش خوب که فکر می کنم این «من» را
نمی یابم که بخواهد دلم برایش بسوزد...
پ.ن : چند ماه پیش با یکی از دوستان رفته بودم
Sacré Coeur ، کلیسایی در بالای یک تپه در پاریس.
همین طور که از بالا به شهر نگاه می کردم
وقتی خورشید نیمه ی جانش را در کوه ها می کشید
و غروب سخت غم انگیزی را رقم میزد
دلم از خودم گرفت...
که چرا حتی قدمی در راه خدا مجاهدت و کوشش نکرده ام
و حتی ضرری هم متحمل نشده ام...
هیچ فایده ای برای مردمم نداشته ام و ذره ای از مشکلات آنها کم نکرده ام..
از خدا خواستم که به من فرصت بدهد...
پ.ن : به هر صورت این برگ از زندگی من هم ورق خورد
دیدن وحید روحیه ی دوباره برای من بود
امروز خوابیده بودم توی همان اتاقی که ...
خواب دیدم در زده اند و حمید هم آمده است...
من تن به قضای عشق دادم...
از خدا می خواهم به من صبر بدهد
و طاقتم را در انجام وظیفه ی کوچکی که برایم بزرگ و سنگین است
زیاد کند و ...
از همه مهمتر :
اسئلک حبک
و
حب من یحبک!
همین جا از فرزام عزیزم که فرصت دیدار مفصل فراهم
نشد عذرخواهم.
از صادق محیط و خانم اسلامی هم به خاطر زحمتی
که دادم.
از جاسا که باز نشد منو ببینه تشکر می کنم :دی
از علیرضا موحدی عزیز هم که فرصت دیدار
فراهم نشد عذرخواهم.
خلاصه...
خداحافظ!