Unknown
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد!
۱. امروز به دوستم می گفتم :
بعضی کتاب ها هستند که نمی دانم دوستشان دارم یا نه!
تنها کاری که می توانم بکنم این است که می گذارم قبل از خواب بخوانمشان!
اگر با صدای زنگ از خواب بیدار شوم دیگر به کتاب نگاه هم نخواهم کرد...
کتاب ها موجودات عجیبی هستند
مثل بعضی آدم ها ... مثل بعضی روزهای زندگی ام.
قرار است تا چند ساعت دیگر پاریس را ترک کنم برای همیشه...
این هم مثل همان کتاب هاست اما فرقش این است که
امیدوارم با صدای زنگ از خواب بلند نشوم!
۲. در این مدت از فرانسوی ها بدی زیاد دیده ام...اما درست بهترین دوستانم
هم خود فرانسوی بوده اند در حالی که هم کلاسی هایم از چهل کشور دنیا
و از قاره های مختلف بودند. دیدید گفتم بعضی کتاب ها را نمی شود...
البته دقیقا همین احساس را در شریف داشتم.
از همکلاسی هایم در شریف هم تلخی زیاد دیدم ،
اما بهترین دوستانم و بخشی از خودم را آنجا جا گذاشتم!
ـ تا آینده....
هر چند هرگز بقیه را مقصر نمی دانستم
من میان اونها نمی تونستم درک بشم
البته اینجا هم هرگز درک نشدم اما فرقش این بود که اینجا دیگر توقعی نداشتم!
۳. نیکلاس به من می گفت : از اخلاقت بعضی وقت ها خوشم نمی آید!
تو به هر صورت در پاریس زندگی می کنی و
باید خودت رو با ما تطبیق بدی نه اینکه به بقیه ایراد بگیری !
تو باید بدونی که از ایران اومدی و نباید احساس کنی که از فرانسوی ها بیشتری!
به هر صورت تاریخ نشون میده کدوم کشور متمدن تر و بالاتره
بهش گفتم : تاریخ هنوز تموم نشده ...
۴. به نظر من نظم مربوط به آدم هاییه که نمی خوان فکر کنن!
بی نظمی خودش یک نظم پیچیده میتونه باشه
به شرطی که آدم هرگز در تمام این مدت یک برگه رو هم گم نکنه...
چیزی که ازش متنفرم اینه که یکی بیاد میزم رو مرتب بکنه!!!
۵. یادم باشه اگه ۱۱ سپتامبر نرفتین انگلیس براتون بگم به عنوان
یک مسلمان معلوم الحال! چه اتفاقاتی ممکنه براتون بیوفته!