Unknown
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی
رفیق سست پیمانم..
دمی با دوست در خلوت
به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که
با یوسف به زندانم!
چنانت دوست میدارم که روزی
گر فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من
صبر از تو نتوانم!
پ.ن :
از شب سوال کن!
تا باورت شود
بی خانمان ترین ستاره ی این آسمان منم!
***
برای بغض های یک ربع مانده به ده می نویسم.
برای نگاه های آخر..
همه اش تقصیر چشمان گوشه گیر من بود
که همیشه می ترسید از گریه های آشکار...
از خواب که پریدم. قلبم تند تند می زد
اینقدر که صدایش را می شنیدم
خیال کردم خواب دیده ام...چقدر دلم برای
همان قلبی که گاهی تند تند می زد تنگ شده بود!
بیخود نیست با همین «حلقه ی سبز» اینقدر مانوس شده بودم
این روزها...
می فهمم وقتی از تمام دنیا یک قلب برای کسی مانده باشد
یعنی چه...
از میان تمام آن ها که قلبت را برای زنده ماندن می خواهند
قلبت را به کسی بدهی که
برای زندگی می خواهدش...
این زندگی که من می گویم...گاهی با مرگ آغاز می شود تازه...
همانجاست که وقتی می گویی :
فاطر السموات و الارض
انت ولیی فی الدنیا و الاخره
توفنی مسلما
و الحقنی بالصالحین
اینقدر آرام میشوی...اینقدر ساکت...
***
من همین جا می گویم. از هیچ کسی هیچ گله ای ندارم.
به خیلی ها بدی کرده ام شاید. اما
از هیچ کسی هیچ بدی ای به یاد ندارم.
خیلی ها به من لطف کردند.
در حالی که من هیچ وقت نفهمیدم...
من همیشه کوچک بودم در فهمیدن کسانی که دوستم داشتند و
محبت بی ادعایشان همراهم بود ...
یا من لیس هوَِ الا هو !
در رابطه با بند آخر!