دل آرام



بایگانی

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
آب از دیار دریا٬
آهنگ خاک می‌کرد٬
بر گِرد خاک می‌گشت٬
گَرد ملال او را از چهره پاک می‌کرد٬
از خاکیان ندانم ٬ ساحل به او چه می‌گفت٬
کان موج نازپرورد٬ سر را به سنگ می‌زد ٬ خود را هلاک می‌کرد٬
خود را هلاک می‌کرد ...

خود را هلاک می‌کرد ...

خود را هلاک می‌کرد ...

۳ نظر ۱۱ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نوشته هایم وارونه شده است .... سرنوشتم هم ! ... چرا که هنوز زور حرف روز است ... جنگ را گنج می دانند تا بازار مرگ را گرم نگهدارند ...  هنوز هم ٬عرف فرع است و باید شرع را در عرش جست !! .... این روزها ٬ زمستان درس  سرد  خود  را مرور می کند .... همه چیز وارونه شده است ... نوشته هایم هم!

پ.ن : وارونگی صفایی دارد‌ (!)  ... تابع پوشا و یک به یک ... یادت که هست؟ ...

۱ نظر ۱۱ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
رفتار اجتماعـــی من معجون عجیبی است از
لبخند
دریبل دو طرفه
بازی بدون توپ
سانتر از جناحین
پاس به عمق
پنالتی
و
خشم...
گاهی دلم برای خودم عمیقا میسوزد و گاهی از خنده های مرموزانه ی خود میترسم..
۲ نظر ۱۰ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
شــاعری در مشعر...
عـــارفی در عرفات...
                           بر گل روی محمد(ص) صلوات!
۱ نظر ۱۰ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
هوای غریب پاییـــز..خنکی در جاده ی بازگشت..به خانه،به خود...خنکی پاییــز همیشه هم طنین مبهم برگ های خشک و زرد را همراه نیست..رمز سحرآمیـــز غروری که مورد طعنه ی  زمستان است...این روزها پاییـــز و زمستان هر دو سردند ولی این کجا و آن..تو گویی خش خش خنک همین برگ های زرد زیر گامهای خسته ی عابرانی شکسته،یــاد تلخ بهــاری است که پشت سر نهاده اند و چشم به زمستانی دارند که بوی غلیظ دود می دهد..باران های این روزها  هم بیشتر شبیه بغضی فروخفته است..هوا را تیره میدارد..ولی هرگز نمی بارد!...غرور پاییــز جلوه ی عمیقی است که رهگذران این وادی هرزه را به فکر می افکند..فکر اینکه چطور میتوان بغض های پنهان و غرور غروب و چهره ی  همیشه خندان شب را در پایـیـز به هم آمیخت..

من بودم آن گل زرد کز جلوه ی نخستین...آیینه ی  خزان دید صبح بهــار خود را..
آن رهرو جنونم کز خون خود نوشتم...بر خـاک وخــار و خـــارا،هر «یادگار خود را»
۰ نظر ۰۹ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
روزی تو خواهی آمد
     از کوچه های باران
            تا از دلم بشویی
                        غم های روزگاران..
۲ نظر ۰۹ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

این شعر پروین اعتصامی به طرز باورنکردنی عمیق و محکم و تاثیر گذار است..

«آنکه خــاک سیه اش بالیـــن است
                              اختر چرخ ادب پروین است
 گر چه جز تلخی از ایام ندیــــد
                              هر چه خواهی سخنش شیرین است»

۰ نظر ۰۸ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
این همه خاطر  آشفته  و مجموعه ی  رنج

یادگاری ست کزان زلف  پریشان  دارم

۱ نظر ۰۸ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
زاهدی نو بنیاد
راه  و رسم عرفا پیش گرفت
لنگ مرغی برداشت
و به آوای حزین آه کشید..
«مرغ باغ ملکوتم .....»
۱ نظر ۰۸ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۷ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
و ان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک ...
 میگویند..چرا می نویسم!..وقت را بیهوده تلف میکنم..برای چه نتیجه ای..اشتباه همین است..من بی انتظار هیچ نتیجه ای مینویسم..و مگر جز این آموخته ایم؟.. که در کردار و گفتار در پی چیزی نگردیم که به چشم بیاید ..آنچه اصل است از دیده  پنهان است ..  تمام اعجاز کویر در آن است که جایی در دلش چشمه ای پنهان دارد .... و تو چه می دانی کویر چیست ..من هم نمی دانستم تا قبل از آنکه قصه های شیرین آن پسرک روستایی با نی لبک کوچکش را نشنیده بودم..نپرس که  هر قصه ای  در هر روایتی به پایانی می رسد و من هزار قصه دیدم بی پایان . که انتهایی نداشت ... که ابتدایی نداشت ...من ایمان دارم به خلوصی که هیچگاه از بین نخواهد رفت..به جاودانگی همه ی پاکی ها هر چند کوچک ایمان دارم.. باشد که این خاک ،  روزی دوباره  ... طنین گامهای عاشقانه ای  را  بر خود حس کند . باشد ... باشد که این خاک روزی عاشقانه در انتظار نگاه مردی باشد . مردانی ...همین است ... همین است که فکر می کنم هنوز باید قصه گفت
بل الرفیق الاعلی
انگار روز ها را تنها با این قرآنهای دم غروب که می پیچد توی هواست اندازه می گیرند . انگار این همه دقت ، این همه سعی در اثبات رفتن روزها همه هیچ بوده است ... دم غروب است و این بار این نامه را خالی از هر لحنی ، از هر طنین صدایی ، این بار  این نامه را ساده ساده می نویسم . مثل تمام چیزها که ساده شروع شد ... مثل تمام چیزها که هیچ کس برای آمدنشان فکری نکرد ، مثل خیلی چیزها که یک روز چشم باز کردیم و دیدیم هستند ... مثل تمام آنها ... مثل تمامشان

 

دانی که مردان مسافر کم شکیبند

هم در زمین هم آسمان ، هر جا غریبند ....

دانی که در غربت سخن ها عاشقانه است
 
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است ...


و توکل علی الله..و کفی بالله وکیلا


آه باران..
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما...

۴ نظر ۰۷ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰