از این عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش
«سری میزد به سنگ و باز میگشت»
استاد کنترل میگوید:
دوســتان من به آتـش من میسوزند.
تن من خود در آتش چهارده تن میسوزد.
این تب را راهی به مرگ است...
استاد در آتش خودپرستی منجمد شده است....
روزگاری پیش در ابتدای دفتر یکی از دوستان بر حسب حالش نوشتم:
هر چه بینا چشم رنج آشنایی بیشتر
هر چه سوزان عشق درد بی وفایی بیشتر
هر چه دانش بیشتر وامانده تر در زندگی
هر چه کمتر فهم، کبــر و خود نمایــی بیشتر
هر چه بازار دیانت گرم، دلها سرد
«هر چه زاهد بیشتر،دور از خداییی بیشتر»
-----------------------------------------------
ترسم از ترکان تیر انداز نیست
طعنه ی تیرآورانم میکشد....
بر روی آسفالت کف خیابان
قلبم یخ زده بود..
افکارم مریض شد
زندگی ام به سرفه افتاد!
امروز در راه برگشت به خانه با خودم فکر میکردم...اگر یک درصد از مردم ما به صداقت کامل عمل کنند وضع اجتماعی ما صد برابر از این بهتر خواهد بود...
به مسیر خود ادامه میدهم...
نزدیک چهار راه یک تابلوی بزرگ نصب کرده اند:
امام رضا (ع):
«راستگو باشیـــد»