دل آرام



بایگانی

۵۸ مطلب در دی ۱۳۸۳ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
به دریا شکوه بردم از شب دشت
از این عمری که تلخ تلخ بگذشت

به هر موجی که می گفتم غم خویش
«سری میزد به سنگ و باز میگشت»
۲ نظر ۱۳ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
ای کـــوته آستیـــنان!

تا کی دراز دستـی!؟
۰ نظر ۱۳ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

۲ نظر ۱۳ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

استاد کنترل میگوید:
دوســتان من به آتـش من میسوزند.

تن من خود در آتش چهارده تن میسوزد.
این تب را راهی به مرگ است...
استاد در آتش خودپرستی منجمد شده است....

روزگاری پیش در ابتدای دفتر یکی از دوستان بر حسب حالش نوشتم:

هر چه بینا چشم رنج آشنایی بیشتر
هر چه سوزان عشق درد بی وفایی بیشتر

هر چه دانش بیشتر وامانده تر در زندگی
هر چه کمتر فهم، کبــر و خود نمایــی بیشتر

هر چه بازار دیانت گرم، دلها سرد

«هر چه زاهد بیشتر،دور از خداییی بیشتر»
-----------------------------------------------

۳ نظر ۱۲ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
«فصلی خوانم از دنیای فریبنده به یک دست شکر پاشنده و به دیگر دست زهرکشنده تا خردمندان را مقرر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است»
                                                                                       تاریخ بیهقی

حذف شد به سبب آنکه نمی خواستم این محیط بوی لجن اطرافم را بگیرد.

تحمل تنهایی برایم بسیار از گدایی محبت دیگران آسانتر است..
بدرود
۳ نظر ۱۲ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۱ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ترسم از ترکان تیر انداز نیست

طعنه ی تیرآورانم میکشد....

۱ نظر ۱۱ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۱ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
اگر باور کنیم...
«هر انسانی کتابی است نوشته چشم براه خوانندگانش»

در آنصورت ترجیح میدهم در گنجه یا طاقچه ی روزگار
تمام عمر خاک بخورم...
۰ نظر ۱۱ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۱ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بر روی آسفالت کف خیابان
قلبم یخ زده بود..
افکارم مریض شد

زندگی ام به سرفه افتاد!

۱ نظر ۱۱ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

امروز در راه برگشت به خانه با خودم فکر میکردم...اگر یک درصد از مردم ما به صداقت کامل عمل کنند وضع اجتماعی ما صد برابر از این بهتر خواهد بود...
به مسیر خود ادامه میدهم...
نزدیک چهار راه یک تابلوی بزرگ نصب کرده اند:

امام رضا (ع):

«راستگو باشیـــد»

۰ نظر ۱۰ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
حس و حال غریبی است..
باور نمی کنی...
باور نمی کنی..این روز ها چقدر تلخ می خندم!
بیشتر تظاهر به روزهای خوبی بود که قدر ندانستم.
احساس میکنم دارم جامد میشوم..
دارم solid میشوم...
شاید به انتهای مسیر خوش زندگی نزدیک میشوم..
نمی دانم به چه سمتی میروم...واقعا نمی دانم..بیشتر دستی مرا به سوی خود میکشد.
این را به وضوح حس میکنم..از خود اختیاری ندارم.
این روزها مثل قدیم ها آرزویی ندارم...
از آن آدم گرم و شوخ جدا میشوم..شاید این هم اثر دست سرنوشت است..
شب ها را بیدار می مانم و روزها را میدوم..ولی چشم به هیچ نتیجه ای ندارم..
شاید علاقه ای نمانده...
این روزها فقط زیر لب زمزمه ی مدامم شده است..

«یا لیتنی کنت معکم»
۲ نظر ۱۰ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰