«امشب
به زیارت نواحی فریاد تو آمدهام
و لبانم سر بلند
اعتراف میکنند:
اگر گلوی تو نبود
عقل این حنجره
هرگز
به فریادهای بلند قد نمیداد.
اگر گلوی تو نبود...» سید حسن حسینی
نشسته ام تنهای تنها..همان کنج همیشگی.
چقدر در این هیاهو آرامم می کند:
لو علم المدبّرون کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا
اگر آنانکه از درگاه من روی برتافتند می دانستند که چقدر مشتاق آنانم هر آینه از شوق جان می سپردند
می دانم صدایم ضعیف است نه توان رسیدن دارد
و نه طاقت شنیدن!
قیصر امین پور می گوید:
هم روی تو را طاقت دیدار کم است
هم چشم مرا جرات این کار کم است
من کمتر از آنم که تو را درک کنم
آگاهی من ز عشق ، بسیار کم است
اما دلم می خواهد این مصرع آخر را اینگونه بخوانم:
آگاهی من ز عشق بسیار ، کم است...
حالا هیچ سنگی شنوای دردهای نگفته یا نگفتنی اش نیست . چه آنها که دورادور دست تکان می دهند و چه اینها که گاه وقیحانه تا یک وجبی صورتش پیش می آیند و احساس نزدیکی می کنند.
این لبخند اجتماعی خوش مشرب هم انگ ناجوریست که روی صورت مچاله شده اش تلنبار شده است!!
حالا که دیگر این مردم حتی به الفبای او حرف نمی زنند و دردهای او در زبان این مردم معنی نمیشود همانطور که سکوتهای سنگینش.
چقدر ظالمانه است این حقیقت دریا !
و حقیقت این دریا که آن ماهی دلتنگ....
حالا مدتها بود همه این آدمها عجیب بوی کافور گرفته بودند انگاری... او که اینطور به مشامش می رسید ... چشمها آنقدر مفهوم زننده ای دارند که حتی آدم نمی تواند تلفظشان کند و بگذرد زبان اینها از جنس آنچه بگوید نیست.
وا قلة زاد وا طول طریقاه!
راه دراز و توشه اش کم است!
تا کی باید لبخند زد؟....!
تو نباید حتی پشت تلفن هم صدایت بلرزد!
اشک ها را بسپار به دست دل شب!
تا بقیه نفهمند که از رفتنش اینقدر ضعیف شده ای!
نباید هم بیخود لبخند بزنی
راحت می فهمد که دروغ می گویی!
نباید هم از خاطره ها بگویی،
می فهمد که تو هم ...
هیچ کس نمی داند دلباختن چقدر خرد کننده است !
آن شب ها که نجوا می کردی ،
در گوش پسرکی که زندگی اش را می داد برای یک ثانیه هم صحبتی با ماه ، باید فکر همه جایش را می کردی . مهتاب!
فکر اینجا را که حالا طلبکار شده باشد از تو ....
دست روی هوسباز ترین رقاص این جماعت گذاشته ای!
او حتی حالا که نه نوایی به گوشش می رسد ، نه خماری توانی برایش گذاشته است و نه گونه های تو را می بیند ، آتشناک اینچنین به رعشه افتاده است به داء الرقص ...
این بیمار را کیفیت چشمهای تو کافیست. مهتاب !
حالا پشت پنجره ی ماه
می خواند که : اللهم نشکوا الیک .....
هو الذی یتوفکم باللیل ...!!!
آدمیزاد هرچه انسان تر شود چشم به راه تر می شود
( دکتر علی شریعتی )
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
من فکر می کنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود....
«نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است.
سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟
نه هلیا... بگذار که انتظار فرسودگی بیافریند، زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.
و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم.
خواب.
تنها خواب، هلیا!
دستمال های مرطوب تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند.
اینک دستی است که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند.
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند.
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم... نمی دانم...
بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی
... اللهم انی اسئلک سؤال خاضع متذلل خاشع
ان تسامحنی و ترحمنی
و تجعلنی بقسمک راضیا قانعا و فی جمیع الاحوال متواضعا...
راضیا قانعا متواضعا...
راضیا قانعا متواضعا...
راضیا قانعا متواضعا...
که لا یلقئها الا الصابرون!
آینه ها دچار فراموشی اند و
نام تو ورد زبان کوچه خاموشی
امشب تکلیف پنجره
بی چشمهای باز تو روشن نیست! شهید چمران
پ.ن : نمی دانم اینها را کی نوشتم!
اثر گلوی شورشی و تشنه ات بود
یا غم برادرت که جرعه جرعه نوشیدم!
...
کودکان هم در بین همین بازی های همیشه شان
می فهمند که این صدا
صدای کاروان است
اما دیگر این قافله ، تنها است...
و ما میراث جاودان همین تنهایی هستیم
و قلب هایمان جای هزار هزار شمشیر !