بهتر بگویم:
منظورم از این «بیدلی» همین
خرده های احساس بود که جمعشان کردیم
و خاک بر سرشان ریختیم که
زندگی بازیچه نیست که یادت برود
کجا گذاشتی اش!
خواب برادر مرگ است
و چه افیونی بهتر از مرگ
برای من که استنشاق ذرات زندگی
، اینطور ، مشمئزم می کند
فرسوده شده ام در این خیالواره ....
من به اندازه ی تمام دوستانی که داشته ام
به غربت غوطه خورده ام
و به اندازه ی تمام آنها که دوستم نداشته اند
به آفتاب سوگند!
که به قد تمام سایه ها بی گناه بودم
و سرم به هیچ سروی بلند نمی گشت
و دلم به هیچ آسمانتان خوش نبود
و همین است
که آبی هایتان را باور نمی کنم...
حسرت روزی را می خورم که گاهی نگاهم
به نگاهی گره می خورد و تمام روزم خراب میشد..
پ.ن:
در نیروهای مسلح رسم است!
هر فاجعه ای اتفاق می افتد می اندازند تقصیر یکی
از قربانیان!
در دانشکده ی ما هم چنین رسمی بوده و
به شکرانه ی این تجدیدی هایی که آورده ام
و مبصر خاطرات دوستان از دست رفته ام شده ام
کشفش کردیم!