دل آرام



بایگانی

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۸۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شب های دراز بی سحر مانده
شب های بلند آرزومندی
شب های سیاه مانده در آغاز...

 

پ.ن: و السلام علی من سمع فوعی!

۱۵ نظر ۱۰ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بغض های دلگشا را عشق است... 

۱ نظر ۰۹ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دل،
 همیشه می فهمد،
 که آیا عشق می ورزد یا نه...
 همیشه...
و همیشه آنچه را که بدان عشق می ورزد،
در خود نگاه می دارد...
و هرگز به کلمات آلوده اش نمی کند...


پ.ن : از اینکه حالا شریف بهانه ای شده است برای
این های دون و آن های زبون ، راحت بگویم:
شکایتی نیست دیگر جز اینکه ای کاش
روز اول که پا به دانشگاه گذاشتم چنین میشد!
نه این روزهای به شماره افتاده ی معکوس...

روی خیلی ها را دیگر نمی خواهم ببینم...خیلی ها!
کاش از اول اینطور می شد که حالا  خجالت چشمانم
برابر قلب را نبینم!

این می گوید : ظلم دو سویه
آن  می گوید  : چماق دار و . . .
اینها می گویند: ما نزدیم
آنها می گویند:  تدبیر داشتیم

حوصله ام سر می رود...

میان این همهمه یاد آن کارت پستال که سالها پیش
دوستی که ندیده عزیزش می دارم برایم فرستاده بود می افتم ، یک جمله..به همین سادگی :‌


 Real Eyes, Realize, Real Lies

۸ نظر ۰۹ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گاه بعضی کلمات همانقدر که حقیقت دارند ،
تلخ و تکان دهنده اند...
وقتی می گفت:
-من فرصتم زیاد نیست...
تمام بدنم می لرزید.
جهان و تمام حوادث و انسانها دور سرم می چرخید.

...والعصر!...ان الانسان لفی خسر!
ببین چگونه غافل و گمراه شده ام!
چگونه در کوران ظاهری دنیا غرق شده ام!
چطور برای جلب تحسین دیگران زندگی ام را تباه کرده ام!

آنچه ما کردیم با خود ، هیچ  نابینا نکرد
در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را

۳ نظر ۰۸ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

Oscar Wild  یک نویسنده ی عادی نبوده ، من معتقدم
از این بینهایت معادله ی مجهول دست کم چندتایی را
لمس کرده است :‌

  • هنگامی که روزگار بخواهد کسی را فاسد گرداند,
    آنچه آرزو می کند در اختیارش می گذارد.
۰۸ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند...

۶ نظر ۰۷ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گاهی بعضی اشعار درست اقتضای وقت است...
این شعر را با نفس من بخوانید!‌

 :
در کوله بار غربتم یک دل ،
از روزهای واپسین مانده است
عباس های تشنه لب رفتند،
 لب تشنه مشکی بر زمین مانده است

من بودم و او بود و گمنامی ،
نامش چه بود ؟ انگار یادم نیست !
بر شانه های سنگی دیوار ،
 نام تو ای عاشق ترین ،مانده ست!

مثل نسیم صبح نخلستان،
سرشار از زخم و سکوت و صبر
رفتید ،
 اما دردل هر چاه
، یک سینه آواز حزین مانده است :

«رفتیم اگر نامهربان بودیم»
- رفتند اما مهربان بودند-
«رفتیم اگر بار گران .....» ،
 آری بار گرانی بر زمین مانده است !

بر شانه ی خونین تان ،
 یاران !
 یک بار دیگر بوسه خواهم زد!
برشانه خونین تان
 عطر تابوت های یاسمین مانده ست

ز آنان برای ما چه می ماند ؟
 یک کوله بار از خاطرات سبز
از من ولی یک چشم بارانی ،
 تنها همین ، تنها همین مانده است!

علیرضا قزوه

۷ نظر ۰۱ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰